یکماه بود که اونجا زندگی میکرد، زیاد بیرون نمیرفت ،ولی داشت به اون نوع زندگی عادت میکرد،سعی میکرد مثل سهیل حرف بزنه زیاد لهجه نداشته باشه،.ولی میدونست زمان میبره سهیل مثل یه دوست خوب کمکش میکرد، درساشو بخونه و هم درس خودش میخوند وقتی دید سهیل نماز میخونه اونم تصمیم گرفت نماز خوندن شروع کنه ،هنوز خبری از بی بی گله سهیل نبود،فردا باید اولین امتحانشو میداد، استرس زیادی داشت سهیل سعی میکرد ارومش کنه ،شب تو اتاقش نشسته بود، وسایلش رو اماده کرد برای فردا صبح سهیل در زد رفت تو اتاق،نشست کنار تخت.
سهیل:آماده ایی؟
روژان:بله ولی میترسم.
سهیل:نترس تو موفق میشی من میدونم نشدیم دوباره.
روژان هیچی نگفت.
سهیل:روژان میخوام یه چیزی بهت بگم.
کنجکاوانه نگاش کرد.
روژآن:بفرما گوش میدم.
سهیل:تو فردا میری تو یه محط جدید، درسته امتحان میدی میای بیرون، ولی این شروع برای رفتن تو ،تو یه اجتماع بزرگ ،من نمیتونم همیشه همراه تو باشم ،همه جا باهات بیام باید بتونی روی پای خودت وایسی ،ولی سخت اینجا یه شهربزرگ و به تعداد هر آدمی که تو این شهر هست اخلاق و فرهنگ وجود داره،دلم میخواد حواست به خودت باشه، تو دختر زیبا وساده ای هستی، از این در بیرون که بری خیلی چشما به تو نمیخوام بترسونمت،ولی میخوام بهت بگم آدمای هستن گرگ صفت ولی توحتی نمیتونی یه درصدم بفهمی که نقشه شومشون چیه ،پس بهم قول بده با هیچکس بدون مشورت من دوست نمیشی،از زندگیت برای کسی حرف نمیزنی برای هیچکس،به حرفای عاشقانه پسرای تو خیابونم توجه نمیکنی ،مثل اونی که تو کافی شاپ بود،اینا یکی ازهمون گرگ صفتایی هستن که بهت گفتم،قول میدی بهم؟
روژان:بله قول میدم، راستش یه کم ترسیدم از حرفات، ولی من به تنها کسی که اعتماد دارم شما هستی.
سهیل:ممنونم حالا با سارا هم آشنا میشی ،با اون باشی خیالم راحته.
***
سارا:حمید تند تر برو دیگه
حمید:سارا چقدر هولی صبر کن داداشتم میبینی.
سارا: خیلی وقته ندیدمش خو دلم تنگیده.
حمید:این چه طرز حرف زدنه سارا؟
سارا: خیلیم خوبه،این سهیلم باحالها
حمید:چرا؟
سارا:نه خواهرش واقعیه نه زنش
حمید:این چه حرفیه اول در مورد خواهری و برادری همه چی به خون نیست به دل در مورد زنش اون فقط یه دوست که بخاطر اینکه تو خونه راحت باشه یه صیغه خوندن اسمشونم تو شناسنامه هم نیست.
سارا:خب حالا چه دفاعیم میکنه بیا برو وکیل بشو.
حمید:سارا؟
سارا:من ندیده بدم میاد از این دختر
حمید:چرا؟
سارا:حس خوبی بهش ندارم.میترسم زندگی داداشم خراب کنه
حمید:واقعا که از تو بعید زود قضاوت کنی
پیاده شدن زنگ در زدن
سهیل:بله؟
سارا:باز کن
سهیل:شما
سارا:پاکشوما
سهیل:ما پاکشوما نخواستیم صبر کن خانم جان شما پاکشوما خواستین؟اشتباه اومدین
سارا:سهیل من که میام بالا
سهیل:صدات چقدر آشناست دست نشون بده
سارا:سهیل میرما
سهیل:خو بابا بی جنبه بیا بالا
در آسانسور باز شد سهیل جلو در ایستاده بود.سارا دوید طرفش سهیل فرار کرد.
سارا:سهیل وایسا من پاکشومام میخوام بشورمت حسابی
سهیل:برو شوهرت رو بشول چیکال من دالی برو عقب میتلسم
سارا:مرض خجالت نمیکشه چه وضع حرف زدنه
حمید:جفت خودت حرف میزنه سارا خانوم.
روژان:سلام
سارا برگشت به روژان نگاه کرد.یه دختر با قد متوسط پوست سفید موهاشم که معلوم نبود چشمای درشت و قهوهای لب و بینی معمولی ولی بانمک.
سهیل:خوردیش؟
سارا:هان؟
سهیل:میگم تموم شد از بس نگاش کردی
سارا:کوفت سهیل خیلی پررو شدی قیافشون برام آشنا بود، سلام خوبی روژان خانم؟
سارا:سلام خوبی روژان خانم؟
روژان:ممنونم شما خوبی
سارا:خداروشکر خوبم
روژان:بفرمایید بشینید.
نشستن روژان رفت تو آشپزخونه.
سارا:سهیل داداشی
سهیل:جانم؟
سارا:من احساس غریبی میکنم یعنی چی مثل مهمان بگه من میگه بشین؟
سهیل:وای حسود خانم بلند شو هرکاری میخوای بکن.
سارا:نمیتونم میترسم زنت بهم چشم غره بره
سهیل:خواهرشوهربازی نداشتیم سارا خانم من برادرزن بازی در میارما
حمید:تو بیجا میکنی رفیق
روژان با سینی چای برگشت.گرفت جلو همه خودشم نشست.نگاهی به سارا کرد.از نظر قد و هیکل مثل خودش بود.پوستش سبزه بود.با چشم وابروی مشکی کاملا شرقی.
سهیل:روژان؟
روژان:بله؟
سهیل:سارا هم برای تو آشناست؟
روژان:چی؟
سهیل:میگم قیافه سارا هم برات آشناست ،شما دوتا چرا اینقدر دید میزنید همدیگرو؟عروس و خواهرشوهر بازی؟
-وای نه ببخشید
هر سه تاشون خندیدن،روژان سرش انداخت، پایین سارا سادگی روژان رو دید فهمید چقدر اشتباه کرده از خودش خجالت کشید.
روژان احساس میکرد یه غریبه هست، وسط جمع اونا بلند شد رفت تو آشپزخونه وسایل سالاد بیرون اورد، نشست پشت میز شروع کرد به سالاد درست کردن،سالاد تو یخچال گذاشت،رفت سراغ خورش داشت مزه اش میچشید،سارا اومد داخل
سارا:کمک نمیخوای؟
-روژان:نه سارا خانم همه چی آماده هست.
-سارا:دست درد نکنه حسابی زحمت کشیدی.
-روژان:نه این حرف نزنین ،من خیلی وقت بود میخواستم ببینمتون ،اقا سهیل خیلی از شما تعریف میکنه.
-سارا:داداشم همیشه به من لطف داره؟خب شنیدم درس میخونی چند سالته؟
-روژان:من 17 سالمه خب یکسال درس نخوندم عقب موندم الان با کمک آقا سهیل میخوام جهشی میخونم جبران کنم.
-سارا:عالیه چه رشته ای؟
-روژان:نمیدونم،ولی دوست دارم دکتر بشم
-سارا:این سهیل همه رو بفرسته رشته تجربی
-روژان:خودم دوست داشتم میخوام دکتر بشم ،برم تو روستا
سارا:آفرین ،خوشحالم از این دخترا نیستی که سریع خودشون گم کنن.
روژان لبخندی زد،ظرف میوه رو برداشت سارا بشقاب و کارد برداشت، رفتن بیرون دور هم نشستن.
-حمید:روژان خانم جمعه تولد سارا هست یه جشن گرفتیم شما هم میای؟
روژان نگاهی به سهیل کرد.سهیلم نگاش کرد.لبخند زد.
-روژان:گه آقا سهیل بیاد، من مشکلی ندارم.
-سارا:بهش نگو آقا لوس میشه
-سهیل:من خیلی بهش میگم گوش نمیده
-حمید:خب بهت گفت آقا جوابش نده
-سهیل:ایول داداش این خوبه
آخرشب بود که رفتن.روژان خسته رفت تو اتاقش بخوابه ،سرحال باشه برای امتحان فرداش.
از ماشین سهیل پیاده شد،خداحافظی کرد،با قدم های کوتاه به سمت در مدرسه رفت،با صدای سهیل برگشت.
سهیل:کوله ات رو نمیخوای خانم؟
به لبخند پر از آرامش و کوله ای که گرفته بود بالا نگاه کرد،جلو رفت کوله رو گرفت.
روژان:ممنون از استرس زیاد یادم رفت.
سهیل:خب اگه اینجوری بری سر جلسه امتحان،تمام زحمتات بربا میره،به هیچی فکر نکن،منم اینجا منتظرت هستم ،تا بیای.
روژان:چشم،ممنونم سهیل
سهیل:بابت؟
روژان:همه محبتات.
سهیل:وظیفه هست،بدوبرو دخمل خوب.
روژان وارد حیاط مدرسه شد،از شلوغی جا سوزن انداختن نبود،یه گوشه حیاط ایستاد،تا امتحان شروع بشه.
سحر و دوستاشم گوشه ای از حیاط ایستاده بودن وسربه سر هم میذاشتن.
مانیا:سحر اونجارو نگاه کن،همون دختر که با اون پسر اومده بود.
سحر:کو،کجاست؟
مانیا:کنار بوفه،سمت چپ
سحر:دیدمش،دختر لوس وننر
نگین:بریم،ازش اطلاعات بگیریم،مانی
مانی:ایول،بریم
هرسه تا با لبخند مرموزی،به سمت روژان رفتن.
روژان با شنیدن صدای که نزدیکش بود سرش بلند کرد.
مانی:سلام
روژان:سلام
اون روز که با سهیل تو مدرسه بودن به دخترا توجه نکرده بود،بخاطر همین نمیشناختشون.
مانی:تازه اومدی تو مدرسه ما؟
روژان:بله؟
مانی:خوش اومدی،من ،مانیا هستم،اینام دوستام،سحر ونگین.
روژان به اونام سلام کرد وچیزی نگفت.
مانی:دوست داری بیای تو گروه ما؟
روژان نمیدونست چی بگه،خجالت میکشید،بگه نه من ،با خودش گفت،میگم باشه ولی کاری بهشون ندارم.
روژان:ممنون،خوشحال میشم
هرسه تا دوست لبخند زدند.
سحر:اسمت چیه؟
روژان:روژان
سحر:نامزد داری؟
روژان نمیخواست حرفی بزنه،به سهیل قول داده بود.
سحر:اون پسری که باهاش اومدی ثبت نام نامزدته شیطون.
با هم خندیدن.روژان نگاشون کرد،یادش به حرفای روژان در مورد اون دخترا که بهش نگاه کردن تو مدرسه افتاد،حس خوبی نداشت به اونا.
روژان:من باید برم ببخشید.
مانیا:کجا؟امتحان که شروع نشده.
روژان:چندتا مشکل دارم میخوام بخونم دوباره.
سحر:بگو من برات حل میکنم.
روژان نمیدونست چه جوری باید از دستشون فرار کنه،نگاش افتاد به دختری که با نگرانی نگاش میکرد،دختر هم سردرگمی رو تو نگاه روژان دید،میدونست،این 3 تا دوست بیخودی با کسی گرم نمیگیرن،تردید داشت،ولی رفت جلو نزدیک اونا.
دختر:سلام
هرچهارتا بهش نگاه کردن،نگین پوزخند زد،مانیا بی تفاوت و سحرزیرلب ایش گفت.
روژان:سلام
دختر:خانم ماحمدی، باهاتون کار داره؟
سحر:از کجا فهمیدی،با روژان کار داره؟
دختر:من تو دفتر بودم،کار داشتم.
نگین:منظورت از کار جاسوسی هست؟
دختر:حرفات برام مهم نیست،خانم احمدی،این خانم نشونم دادن ،گفتن رفتی بیرون،بگو بیاد کارش دارم.
روژان از دخترا خداحافظی کرد،همراه اون دختر به طرف دفتر رفتن،وارد راهرو مدرسه که شدن،دست روژان گرفت.
دختر:صبرکن
روژان نگاش کرد.
دختر:من دروغ گفتم که خانم احمدی ،کار داره باهات.
روژان با تعجب پرسید:چرا؟
دختر:خب دیدم اون سه تا چه جوری دوره ات کردن،کلافه شده بودی،منم راحتت کردم.
روژان،لبخندی زد،راست میگفت،حق با اون بود.
روژان:ممنونم
دختر:من زیبا نظری هستم،راستش من این سه تا رو یکسال میشناسم از سوم راهنمایی،دخترای خوبی نیستن،تو هم قیافت داد میزنه،ساده هستی،باهاشوون گرم نگیر برات دردسر درست میکنن.
روژان با خوشحالی از اینکه چیزی به اونا نگفته بود از دختر تشکر کرد،امتحان شروع شده بود،به طرف سالن رفتن.
همه جوابا رو نوشته بود،با خوشحالی سرش بلند کرد،برگه رو به مراقب داد،رفت به طرف در مدرسه،بیرون رفت ماشین سهیل رو دید که هنوز همونجاست،به طرفش رفت.سهیل رو دید صندلی رو خوابونده خودشم خوابیده،در ماشین باز کرد،سهیل سریع چشمش باز کرد،به روژان نگاه کرد.
روژان:سلام
سهیل:سلام خسته نباشی،چطوربود؟
روژان:خیلی خوب بود.
سهیل:خداروشکر
تو مسیر که میرفتن،روژان همه چیز رو برای سهیل،تعریف کرد؛اونم با دقت گوش می داد.
سهیل:آفرین،خوبه که بهشون چیزی نگفتی،به همون دختر هم چیزی نگو اگه دیدش.
روژان:باشه
سهیل:امتحان بعدی کی هست؟
روژان:سه روز دیگه
سهیل:خوبه وقت داری برای مرور درسا
روژان متوجه شد،سهیل به طرف خونه نمیره.
روژان:کجا داریم میریم؟
سهیل:خرید،برای تولد.
روژان:خرید چی؟
سهیل:کادو برای سارا،لباس برای خانم آقا سهیل،دیگه همین.
روژان:ولی من که کلی لباس دارم.
سهیل:اونا که برای مهمانی نیست.
روژان:مهمونیشون چه جوریه؟
سهیل:مثل همه مهمانیا.
روژان:همه مهمانیا چه جوریه؟من که تا حالا نرفتم.
سهیل:حق باتو من عذرمی خوام بانو،مهمانی خب همونجور که دیدی،حمید اعتقادات خاص خودش داره،یعنی هم من هم حمید و هم سارا عقایدمون با بقیه فامیل فرق میکنه،حمید دوست نداره تولد،سارا مختلط باشه،ولی مهماناش خودشون مختلطش میکنن.مثل تمام مهمانیا،در مورد لباسم هر کی هرچی دوست داره میپوشه،آهنگ میذارن میرقصن شام میخوریم میایم.
روژان:مختلط یعنی چی؟
سهیل:یعنی زن و مرد با هم تو جشن هستن.
روژان:خب تو روستای ما هم همینجور بود.
سهیل:اینجا فرق میکنه،تو روستای شما لباس خانما باحجاب،بعدم نمیرن بچسبن به هم برقصن،مشروب و مواد تو جشنای شما نیست.
روژان:تو تولد سارا هم مشروب و مواد ؟
سهیل با صدای بلند خندید.
سهیل:نه عزیزم،من نمیگم،همه ولی اکثریت هست،یعنی براشون جا افتاده،به هرحال هرکسی عقیده خودش داره،درسته نمیشه جلو مختلط بودنش گرفت،ولی حمید اجازه مشروب خوردن رو بهشون ،نمیده همه چیز در حد متعادل ،حالا خودت میای،میبینی.
سهیل جلو یه پاساژ پارک کرد،رفتن داخل،با هم به ویترینای مغازه نگاه میکردن،ولی اون چیزی که سهیل میخواست نداشتن،ناامید شده بود که چشمش به لباسی خورد که تن مانکن بود،یه تونیک مشکی آستین سه ربع،بلندیش تا روی زانو بود، با ساپورت مشکی،دورآستین لباس و پایین ساپورت با نوار طلایی کار شده بود،کمربند به همون رنگ دور کمرش میخورد.لباس ساده وشیک بود.
سهیل:روژان این چطوره؟
روژان:قشنگه
رفت تو پرو،لباس رو پوشید،سهیل نگاش کرد،فیکس تنش بود،ولی یه چیزی کم داشت،همون خریدن،بعد یه مانتوی بلند خریدن ،آخرم رفتن طلا فروشی ،گردنبند زیبایی هم برای سارا خریدن،ساعت دوازده بود،به خونه رسیدن.سهیل زنگ زد رستوران براشون غذا آوردن.
***
تو اتاق، مشغول درس خوندن بود،که سهیل در زد،رفت داخل.
سهیل:بسه ،بلندشو باید آماده بشی،بریم تولد.
روژان:کاری ندارم،هر وقت خواستی لباس بپوشم بریم.
سهیل:جدی؟
روژان:آره
سهیل:لباسی که خریدی کجاست؟
روژان:تو کمد
سهیل یه نگاه به موهای روژان کرد،که خیس بود.
سهیل:تو برو موهات خشک کن،باید بریم، رفت سر کمد لباس رو آورد،گذاشت روی تخت،صندل و مانتو بلندشو با شال حریرش هم گذاشت روی تخت.کیف دستی رو هم گذاشت کنارشون.روژان از تو آینه به کارای سهیل نگاه میکرد.
سهیل:بلند شو دیگه
روژان:الان بریم تولد،ما شب دعوتیم الان عصر
سهیل:نه میخوایم بریم آرایشگاه زود باش دیر شد.اینا رو هم نیار برمیگردیم خونه،آرایشگاه نزدیکه
روژان :باشه الان میام.
سهیل جلو آرایشگاه نگه داشت.
سهیل:خب برو داخل،بگو من نامزد،سهیل نجم هستم،خودش میدونه چیکار کنه،پولم واست گذاشتم تو کیفت،برو دیگه
روژان:ممنون،خداحافظ
سهیل:ساعت 6 میام دنبالت عزیزم.
روژان به سهیل که هر لحظه دورتر میشد نگاه کرد،هم خوشحال بود و هم نارحت،خوشحال که دیگه از اون همه تحقیر راحت شده بود، وناراحت از اینکه همه چی یه بازیه،زندگیش شده بود،مثل دختری که مادرس براش تعریف میکرد،سیندرلا،کاش پایان زندگی منم مثل اون خوب تمام بشه.
وارد آرایشگاه شد،هرکسی مشغول کاری بود.
-خانم میتونم کمکتون کنم.
روژان:من،نامزد سهیل نجم هستم.
آرایشگر:بله خوش آمدین،بفرمایید از این طرف.
روژان روی یه صندلی نشست،آریشگر مشغول شد.
آرایشگر:خب،پس آقا سهیلم نامزدی کرده،خوشبخت باشید،پسر خوبیه،من سالها آرایشگر مادر ومادربزگش بودم.
روژان:ممنون
آرایشگر:خب اول صورت ابروتو مرتب میکنم،بعد میریم سر اصل مطلب.
هردولبخند زدند.
خسته شده بود،از یه جا نشستن،بالاخره خانم آرایشگر رضایت داد،خودش تو آینه ببینه.باورش نمیشد،این همه تغییر کرده باشه.مدام به خودش نگاه میکرد،از قیافه جدیدش راضی بود،خانمها هم با تحسین نگاش میکردن.
ساعت شش بود،سهیل اومد،شالش انداخت روسرش از آرایشگر تشکرکرد،رفت سوار ماشین شد.
روژان:سلام
سهیل با خوشحالی نگاش میکرد،ساده و زیبا شده بود.
سهیل:سلام،این آرایشگرا کاری میکنن با خانما که کور شفا پیدا میکنه.
روژان ،خندید خوشحال بود از تعریف سهیل،و هم خجالت میکشید.
روژان:یعنی میخوای بگین من زشتم.
سهیل با حالت بامزه ای بین شصت وانگشت اشاره اش رو گاز گرفت.
سهیل:توبه، استغفرالله، ما کی گفتیم شما زشتین خانم روژان،پیش به سوی خانه،دیر برسیم،سارا حکم قتل منو صادر میکنه.
روژان لباسش رو پوشید،صندل مشکی رو هم پوشید،میخواست مانتوش رو بپوشه که سهیل در زد،اومد داخل،هیچی نمیگفت،به چهره و اندام زیبای روژان نگاه میکرد،روژان هم به سهیل تو اون کت وشلوار دودی زیبا نگاه میکرد.سهیل جلوتر رفت حالا یه قدمی همدیگه بودن.
روژان لباسش رو پوشید،صندل مشکی رو هم پوشید،میخواست مانتوش رو بپوشه که سهیل در زد،اومد داخل،هیچی نمیگفت،به چهره و اندام زیبای روژان نگاه میکرد،روژان هم به سهیل تو اون کت وشلوار دودی زیبا نگاه میکرد.سهیل جلوتر رفت حالا یه قدمی همدیگه بودن،سهیل به موهای بلند و فر شده روژان نگاه کرد،فر موهاش باعث شده بود رنگ زیتونی موهاش خودش قشنگتر نشون بده،دستش برد سمت موهای روژان،نگاش به روی لباش بود که با یه رژ صورتی براق زیباتر شده بود،روژان هرم نفسهای سهیل رو رو صورتش حس میکرد،ناخودآگاه چشماش بست،سهیل به خودش اومد،عرقای ریز رو صورتش نشسته بود
نظرات شما عزیزان:
مرضیه جون په ادامه این رماند چیشد .من که گفتم اگ میخوای بپیچونید نخونم ای خدا از روزهای بارانی بکشم یا از این؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!ممنون میشم جه بدین قربانتان یاسمن جووووووون
پاسخ:عزیزم تموم کردم
پاسخ:عزیزم تموم کردم
مرضیه جونم ممنون میشم پست هاشو بذاری تموم بشه..ما بخونیمش میترسم از الان بخونم مثه روزهای بارانی شه فدات اجی
پاسخ:عزیزم این رمان کامل شده(باران)
پاسخ:حتما عزیزم
پاسخ:عزیزم این رمان کامل شده(باران)
پاسخ:حتما عزیزم
سلام خوبی؟؟میگم من این رومان چندتا پست داره؟؟؟اگه زیاده نخونمش تضمین بده قشنگ کمه که بخونمش ممنون
پاسخ:من نخوندمش و نمیدونم :دی))
پاسخ:یاسی جان من خوندمش خیلی قشنگ دوازده پستم دارهه
پاسخ:من نخوندمش و نمیدونم :دی))
پاسخ:یاسی جان من خوندمش خیلی قشنگ دوازده پستم دارهه
ارسال توسط مرضیهــــ
آخرین مطالب